سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درباره وبلاگ


کانون هنری ادبی هدایت در واقع یک کانون فرهنگی و ادبی می باشد که فعالیت های خود را زیر نظر نهاد مقام معظم رهبری در دانشگاه علوم پزشکی گناباد و با عنایت شهدای هنرمند دفاع مقدس اجرا می کند. و این وبلاگ دریچه ای از فعالیت ها و اهداف این کانون می باشد. کار فرهنگی عرصه جهاد و مبارزه است. عرصه ای که باید از امکانات کوچک و بزرگ استفاده کرد و به هر مقدار که می توان این بار بر زمین مانده را برداشت. امید که کانون و وبلاگ ما هم یکی از همین کارها باشد.
نویسندگان
لوگو
کانون هنری ادبی هدایت در واقع یک کانون فرهنگی و ادبی می باشد که فعالیت های خود را زیر نظر نهاد مقام معظم رهبری در دانشگاه علوم پزشکی گناباد و با عنایت شهدای هنرمند دفاع مقدس اجرا می کند. و این وبلاگ دریچه ای از فعالیت ها و اهداف این کانون می باشد. کار فرهنگی عرصه جهاد و مبارزه است. عرصه ای که باید از امکانات کوچک و بزرگ استفاده کرد و به هر مقدار که می توان این بار بر زمین مانده را برداشت. امید که کانون و وبلاگ ما هم یکی از همین کارها باشد.
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 31
  • بازدید دیروز: 8
  • کل بازدیدها: 67952



کانون هنری ادبی هدایت
مقام معظم رهبری: هنرمند می تواند هدایت بیافریند و لذت روحی بخشد...




حرم شهدای گمنام دانشگاه علوم پزشکی گناباد

قسمت دوم: عشق در یک نگاه!

چقد زود می گذرد. انگار همین دیروز بود. اولین هفته ی زندگی در خوابگاه چشم می کشیدیم کی چهارشنبه برسد و راهی دیار شویم. هفته ی بعدش هم همینطور، کلاس آخر چهارشنبه مان را گذرانده و نگذرانده بدو بدو شال و کلاه می کردیم برویم شهرمان. ولی کم کم حساب و کتاب که کردیم دیدیم نه بودجه دانشجویی اجازه رفت و امد هفتگی را می دهد و نه وقت و و حجم درس ها و خستگی راه و ...

بالاخره باید عادت می کردیم. هفته سوم قرار گذاشتیم همگی آخر هفته بمانیم. چشمتان روز بد نبیند مثل مرده ی متحرک شده بودیم. مخصوصا وقتی که دو سه نفری طاقت نیاوردند و چهارشنبه به شب نکشیده کوله بار بستند و رفتند. ما چند نفر ماندیم و خوابگاه خالی که بدون بچه ها از قبرستان هم بدتر شده بود. خلاصه هرجور بود تا صبح پنجشنبه دوام آوردیم و تازه داشتیم برای امروزمان برنامه می ریختیم تا از حال و هوای قبرستان بیرون بیاییم که دیدیم پلک مان می پرد. بله، مهمان داشتیم، آن هم از نهاد، بچه ها آمده بودند تا از ما جدیدالورودها سری بزنند و دعوت مان کنند برای دعای کمیل!

کارت دعوت هم آورده بودند. ما هم که دنبال بهانه می گشتیم تا از خوابگاه بیرون بزنیم، فرصت را غنیمت شمردیم و خودمان را آماده کردیم برای ساعت وعده داده شده.

دعای کمیل را قبل از این جسته و گریخته شنیده بودم اما این چیز دیگری بود. مداح مدام می گفت به معانی توجه کنید و انصافا کسی نبود که معنی را بخواند و لرزش قلبش را حس نکند، به کرده ها و ناکرده های خود نگاهی نیندازد و اشکش جاری نشود.اغراق نیست اگر بگویم جمعه هنوز از حال و هوای کمیل شب پیشش سرخوش بودیم.

کمیل اولی را فقط برای اینکه از سکوت و تنهایی خوابگاه خلاص شویم رفتیم...اما هفته های بعد...پای دل بود که ما را می برد...

و حالا بعد از سه ماه دوری از دانشگاه دلمان برای پنج شنبه شب ها و مسجد دانشگاه و آن دو برادرمان پر می کشد...


 




موضوع مطلب : دست نوشته های یک دانشجو, زندگی دانشجویی, دانشجوی ایرانی


سه شنبه 94 شهریور 31 :: 9:0 صبح ::  نویسنده : دبیر کانون