سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درباره وبلاگ


کانون هنری ادبی هدایت در واقع یک کانون فرهنگی و ادبی می باشد که فعالیت های خود را زیر نظر نهاد مقام معظم رهبری در دانشگاه علوم پزشکی گناباد و با عنایت شهدای هنرمند دفاع مقدس اجرا می کند. و این وبلاگ دریچه ای از فعالیت ها و اهداف این کانون می باشد. کار فرهنگی عرصه جهاد و مبارزه است. عرصه ای که باید از امکانات کوچک و بزرگ استفاده کرد و به هر مقدار که می توان این بار بر زمین مانده را برداشت. امید که کانون و وبلاگ ما هم یکی از همین کارها باشد.
نویسندگان
لوگو
کانون هنری ادبی هدایت در واقع یک کانون فرهنگی و ادبی می باشد که فعالیت های خود را زیر نظر نهاد مقام معظم رهبری در دانشگاه علوم پزشکی گناباد و با عنایت شهدای هنرمند دفاع مقدس اجرا می کند. و این وبلاگ دریچه ای از فعالیت ها و اهداف این کانون می باشد. کار فرهنگی عرصه جهاد و مبارزه است. عرصه ای که باید از امکانات کوچک و بزرگ استفاده کرد و به هر مقدار که می توان این بار بر زمین مانده را برداشت. امید که کانون و وبلاگ ما هم یکی از همین کارها باشد.
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 9
  • بازدید دیروز: 8
  • کل بازدیدها: 67930



کانون هنری ادبی هدایت
مقام معظم رهبری: هنرمند می تواند هدایت بیافریند و لذت روحی بخشد...




حرم شهدای گمنام دانشگاه علوم پزشکی گناباد

قسمت دوم: عشق در یک نگاه!

چقد زود می گذرد. انگار همین دیروز بود. اولین هفته ی زندگی در خوابگاه چشم می کشیدیم کی چهارشنبه برسد و راهی دیار شویم. هفته ی بعدش هم همینطور، کلاس آخر چهارشنبه مان را گذرانده و نگذرانده بدو بدو شال و کلاه می کردیم برویم شهرمان. ولی کم کم حساب و کتاب که کردیم دیدیم نه بودجه دانشجویی اجازه رفت و امد هفتگی را می دهد و نه وقت و و حجم درس ها و خستگی راه و ...

بالاخره باید عادت می کردیم. هفته سوم قرار گذاشتیم همگی آخر هفته بمانیم. چشمتان روز بد نبیند مثل مرده ی متحرک شده بودیم. مخصوصا وقتی که دو سه نفری طاقت نیاوردند و چهارشنبه به شب نکشیده کوله بار بستند و رفتند. ما چند نفر ماندیم و خوابگاه خالی که بدون بچه ها از قبرستان هم بدتر شده بود. خلاصه هرجور بود تا صبح پنجشنبه دوام آوردیم و تازه داشتیم برای امروزمان برنامه می ریختیم تا از حال و هوای قبرستان بیرون بیاییم که دیدیم پلک مان می پرد. بله، مهمان داشتیم، آن هم از نهاد، بچه ها آمده بودند تا از ما جدیدالورودها سری بزنند و دعوت مان کنند برای دعای کمیل!

کارت دعوت هم آورده بودند. ما هم که دنبال بهانه می گشتیم تا از خوابگاه بیرون بزنیم، فرصت را غنیمت شمردیم و خودمان را آماده کردیم برای ساعت وعده داده شده.

دعای کمیل را قبل از این جسته و گریخته شنیده بودم اما این چیز دیگری بود. مداح مدام می گفت به معانی توجه کنید و انصافا کسی نبود که معنی را بخواند و لرزش قلبش را حس نکند، به کرده ها و ناکرده های خود نگاهی نیندازد و اشکش جاری نشود.اغراق نیست اگر بگویم جمعه هنوز از حال و هوای کمیل شب پیشش سرخوش بودیم.

کمیل اولی را فقط برای اینکه از سکوت و تنهایی خوابگاه خلاص شویم رفتیم...اما هفته های بعد...پای دل بود که ما را می برد...

و حالا بعد از سه ماه دوری از دانشگاه دلمان برای پنج شنبه شب ها و مسجد دانشگاه و آن دو برادرمان پر می کشد...


 




موضوع مطلب : دست نوشته های یک دانشجو, زندگی دانشجویی, دانشجوی ایرانی


سه شنبه 94 شهریور 31 :: 9:0 صبح ::  نویسنده : دبیر کانون

قصه های من و دانشگاه

 

قسمت اول: تغییر!

تغییر بزرگی بود. بزرگ و ناگهانی! فکر نمی کردم شهرستان قبول بشم. همیشه تزم این بود: بهترین دانشگاه نزدیک ترین دانشگاه...!

اوایل فقط محل زندگی ام عوض شده بود. آن هم فقط 4 ساعت دورتر شده بودم. ولی خب سخت بود. اتاقم رو با چند نفر شریک بودم که هر کدوم اخلاق و افکار مختلفی داشتند.کم کم می فهمیدم که با تغییر محل زندگی خیلی چیزهای دیگر هم انگار داره عوض میشه. از افکارم شروع شد. راجع به چیزهایی فکر می کردم که تا آن زمان به ذهنم هم خطور نکرده بود. ظاهرم هم بی نصیب نماند...

دوروبری ها و دوستانم هم عوض شدند. اصلا ملاکم برای دوستی چیز دیگری شده بود. بی قراری هایم هم همینطور، آن اوایل فقط دلتنگ خانه می شدم. و حالا منتظر پنج شنبه هستم.......

قصه از آنجا شروع شد که چون ما ورودی های اول این رشته در دانشگاه بودیم، کلاس هایمان مدتی تق و لق بود. شهرستان هم کوچک بود و بنابراین برای پر کردن وقتمان (البته فقط آن اوایل هدفمان این بود) دست به دامن دانشگاه شدیم. هر برنامه ای که دانشگاه داشت ما آن صف اول نشسته بودیم. از این برنامه به آن برنامه.....از این جشن به آن شب شعر...........

خلاصه میان همه این برنامه ها اتفاقاتی افتاد و ما سر و کله مان به "نهاد رهبری دانشگاه" افتاد. و حقیقتا قصه تازه از اینجا شروع شد.........

این داستان ادامه دارد....

 

 




موضوع مطلب : قصه های من و دانشگاه, دست نوشته های یک دانشجو


شنبه 94 شهریور 7 :: 12:40 صبح ::  نویسنده : دبیر کانون