سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
درباره وبلاگ


کانون هنری ادبی هدایت در واقع یک کانون فرهنگی و ادبی می باشد که فعالیت های خود را زیر نظر نهاد مقام معظم رهبری در دانشگاه علوم پزشکی گناباد و با عنایت شهدای هنرمند دفاع مقدس اجرا می کند. و این وبلاگ دریچه ای از فعالیت ها و اهداف این کانون می باشد. کار فرهنگی عرصه جهاد و مبارزه است. عرصه ای که باید از امکانات کوچک و بزرگ استفاده کرد و به هر مقدار که می توان این بار بر زمین مانده را برداشت. امید که کانون و وبلاگ ما هم یکی از همین کارها باشد.
نویسندگان
لوگو
کانون هنری ادبی هدایت در واقع یک کانون فرهنگی و ادبی می باشد که فعالیت های خود را زیر نظر نهاد مقام معظم رهبری در دانشگاه علوم پزشکی گناباد و با عنایت شهدای هنرمند دفاع مقدس اجرا می کند. و این وبلاگ دریچه ای از فعالیت ها و اهداف این کانون می باشد. کار فرهنگی عرصه جهاد و مبارزه است. عرصه ای که باید از امکانات کوچک و بزرگ استفاده کرد و به هر مقدار که می توان این بار بر زمین مانده را برداشت. امید که کانون و وبلاگ ما هم یکی از همین کارها باشد.
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 93
  • بازدید دیروز: 9
  • کل بازدیدها: 69365



کانون هنری ادبی هدایت
مقام معظم رهبری: هنرمند می تواند هدایت بیافریند و لذت روحی بخشد...




قصه های من و دانشگاه

 

قسمت اول: تغییر!

تغییر بزرگی بود. بزرگ و ناگهانی! فکر نمی کردم شهرستان قبول بشم. همیشه تزم این بود: بهترین دانشگاه نزدیک ترین دانشگاه...!

اوایل فقط محل زندگی ام عوض شده بود. آن هم فقط 4 ساعت دورتر شده بودم. ولی خب سخت بود. اتاقم رو با چند نفر شریک بودم که هر کدوم اخلاق و افکار مختلفی داشتند.کم کم می فهمیدم که با تغییر محل زندگی خیلی چیزهای دیگر هم انگار داره عوض میشه. از افکارم شروع شد. راجع به چیزهایی فکر می کردم که تا آن زمان به ذهنم هم خطور نکرده بود. ظاهرم هم بی نصیب نماند...

دوروبری ها و دوستانم هم عوض شدند. اصلا ملاکم برای دوستی چیز دیگری شده بود. بی قراری هایم هم همینطور، آن اوایل فقط دلتنگ خانه می شدم. و حالا منتظر پنج شنبه هستم.......

قصه از آنجا شروع شد که چون ما ورودی های اول این رشته در دانشگاه بودیم، کلاس هایمان مدتی تق و لق بود. شهرستان هم کوچک بود و بنابراین برای پر کردن وقتمان (البته فقط آن اوایل هدفمان این بود) دست به دامن دانشگاه شدیم. هر برنامه ای که دانشگاه داشت ما آن صف اول نشسته بودیم. از این برنامه به آن برنامه.....از این جشن به آن شب شعر...........

خلاصه میان همه این برنامه ها اتفاقاتی افتاد و ما سر و کله مان به "نهاد رهبری دانشگاه" افتاد. و حقیقتا قصه تازه از اینجا شروع شد.........

این داستان ادامه دارد....

 

 




موضوع مطلب : قصه های من و دانشگاه, دست نوشته های یک دانشجو


شنبه 94 شهریور 7 :: 12:40 صبح ::  نویسنده : دبیر کانون