درباره وبلاگ


کانون هنری ادبی هدایت در واقع یک کانون فرهنگی و ادبی می باشد که فعالیت های خود را زیر نظر نهاد مقام معظم رهبری در دانشگاه علوم پزشکی گناباد و با عنایت شهدای هنرمند دفاع مقدس اجرا می کند. و این وبلاگ دریچه ای از فعالیت ها و اهداف این کانون می باشد. کار فرهنگی عرصه جهاد و مبارزه است. عرصه ای که باید از امکانات کوچک و بزرگ استفاده کرد و به هر مقدار که می توان این بار بر زمین مانده را برداشت. امید که کانون و وبلاگ ما هم یکی از همین کارها باشد.
نویسندگان
لوگو
کانون هنری ادبی هدایت در واقع یک کانون فرهنگی و ادبی می باشد که فعالیت های خود را زیر نظر نهاد مقام معظم رهبری در دانشگاه علوم پزشکی گناباد و با عنایت شهدای هنرمند دفاع مقدس اجرا می کند. و این وبلاگ دریچه ای از فعالیت ها و اهداف این کانون می باشد. کار فرهنگی عرصه جهاد و مبارزه است. عرصه ای که باید از امکانات کوچک و بزرگ استفاده کرد و به هر مقدار که می توان این بار بر زمین مانده را برداشت. امید که کانون و وبلاگ ما هم یکی از همین کارها باشد.
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 55
  • بازدید دیروز: 9
  • کل بازدیدها: 69327



کانون هنری ادبی هدایت
مقام معظم رهبری: هنرمند می تواند هدایت بیافریند و لذت روحی بخشد...




نقی زیباترین نام جهان است

"نقی" نامی که فخر آسمان است

تلفظ کردنش حظ دهان است

ز القاب امام "هادی" ماست

امامی که عزیز شیعیان است

امام ماه روی باوقاری

که جد حضرت صاحب زمان است

"نقی" یعنی تو پاکی پاک تر از

همان آبی که در جنت روان است

"نقی" چون مظهر پاکی است نامش

برای قرن آلوده گران است

به نام مادر آئینه سوگند...زهرا

همان که صبح چشمش جاودان است

نخواهد از نفس افتاد این عشق

که از "هادی" به قلب عاشقان است

به کوری دو چشم آن حقیری

که از فرط حقارت بد دهان است

به هر دیوار این دنیا نوشتیم

"نقی" زیباترین نام جهان است


"ولادت امام علی النقی بر عاشقانش مبارک"




موضوع مطلب : ولادت امام هادی, مناسبتی, کافه شعر


دوشنبه 94 مهر 6 :: 1:0 صبح ::  نویسنده : دبیر کانون


بوی شب قدر می آید از دل امروز که "روز نیایش" است و "ابتدای راه مهر".....!

هنوز نمی دانم که آیا "شب قدر"، روزترین شب هستی است و یا "روز عرفه"، شب ترین روز خلقت خدا....!!

اما می دانم که در شب قدرش، خدا را با حضور ماه و ستاره ها می خوانم و در دل عرفه با خورشید هم کلام می شوم تا خدا زمزمه های بندگی ام را بشنود و در زلال اشک هایم گوهر توبه و صداقتم را بیابد...

روز عرفه، ایوان هزار نقش معرفت و خداشناسی است...

پس باید اینگونه ابتدا به سخن کرد که، خدایا من اگر بد کنم تو را بنده های خوب بسیار است، اما تو اگر مدارایم نکنی، مرا دگر خدایی به مهربانی تو کجاست؟!!

روز عرفه

امروز روز حاجت گرفتن از همان خدای رحمان و رحیمی است که در آغاز هر کاری از جمله نمازهایمان فریادش می کنیم...

در عرفه باید آنچنان برای خود اصرار کرد و بخشش خویش را از خدا خواست و هم زمان آنچنان دردهای دیگران را برابر دیدگان عبور داد و برایشان زیباترین تقدیرها را مسالت نمود تا در پرتوی پافشاری برای خود و دیگر بندگان خدا، مهمان ناب ترین اشک های چشم خویشتن شد!

و آنگاه که دل آماده درک محبت خدا گردید باید تا کوفه با پای دل رفت و همدم مرد غریبی شد که "مسلم" بود و "سفیر آشکار عشق".....!!

آری امروز شه عشق در عرفه و عرفات، خدا را می جوید و دل در گرو راهی می سپارد که به سوی بارگاه کبریایی اش در کربلا ختم خواهد شد و توامان، سفیرش، غریبانه از دارالاماره تا خدا عرفه می خواند....!!

پروردگارا...

من نه "فرهاد"م که از داغ "شیرین" غربت مسلم بمیرم، و نه "حسین"ام که همچون "ایوب"، دنیا را رها کنم و با اکسیر عرفه تا کوی تو شتابان منزل ها را یکی پس از دیگری بشمارم......!!

من همان بنده ی بی مقدار توام که "قدر" خویش را در "نیایش"، اشک زلال، همراهی با غربت مسلم و غم بی پایان حسین می جوید...

مولای من راهم ده و راهم نما تا در سایه سار "مدرسه حسین" و "کلاس درس" عرفه، به سلامت مهمان تو گردم....

سلام دوست عاشق من...

آسمان امروز دلت ابری ترین، دیدگانت بارانی ترین و دریای عشقت بی کرانه ترین باد....

التماس دعای فرج...


 




موضوع مطلب :


چهارشنبه 94 مهر 1 :: 11:0 صبح ::  نویسنده : دبیر کانون

حرم شهدای گمنام دانشگاه علوم پزشکی گناباد

قسمت دوم: عشق در یک نگاه!

چقد زود می گذرد. انگار همین دیروز بود. اولین هفته ی زندگی در خوابگاه چشم می کشیدیم کی چهارشنبه برسد و راهی دیار شویم. هفته ی بعدش هم همینطور، کلاس آخر چهارشنبه مان را گذرانده و نگذرانده بدو بدو شال و کلاه می کردیم برویم شهرمان. ولی کم کم حساب و کتاب که کردیم دیدیم نه بودجه دانشجویی اجازه رفت و امد هفتگی را می دهد و نه وقت و و حجم درس ها و خستگی راه و ...

بالاخره باید عادت می کردیم. هفته سوم قرار گذاشتیم همگی آخر هفته بمانیم. چشمتان روز بد نبیند مثل مرده ی متحرک شده بودیم. مخصوصا وقتی که دو سه نفری طاقت نیاوردند و چهارشنبه به شب نکشیده کوله بار بستند و رفتند. ما چند نفر ماندیم و خوابگاه خالی که بدون بچه ها از قبرستان هم بدتر شده بود. خلاصه هرجور بود تا صبح پنجشنبه دوام آوردیم و تازه داشتیم برای امروزمان برنامه می ریختیم تا از حال و هوای قبرستان بیرون بیاییم که دیدیم پلک مان می پرد. بله، مهمان داشتیم، آن هم از نهاد، بچه ها آمده بودند تا از ما جدیدالورودها سری بزنند و دعوت مان کنند برای دعای کمیل!

کارت دعوت هم آورده بودند. ما هم که دنبال بهانه می گشتیم تا از خوابگاه بیرون بزنیم، فرصت را غنیمت شمردیم و خودمان را آماده کردیم برای ساعت وعده داده شده.

دعای کمیل را قبل از این جسته و گریخته شنیده بودم اما این چیز دیگری بود. مداح مدام می گفت به معانی توجه کنید و انصافا کسی نبود که معنی را بخواند و لرزش قلبش را حس نکند، به کرده ها و ناکرده های خود نگاهی نیندازد و اشکش جاری نشود.اغراق نیست اگر بگویم جمعه هنوز از حال و هوای کمیل شب پیشش سرخوش بودیم.

کمیل اولی را فقط برای اینکه از سکوت و تنهایی خوابگاه خلاص شویم رفتیم...اما هفته های بعد...پای دل بود که ما را می برد...

و حالا بعد از سه ماه دوری از دانشگاه دلمان برای پنج شنبه شب ها و مسجد دانشگاه و آن دو برادرمان پر می کشد...


 




موضوع مطلب : دست نوشته های یک دانشجو, زندگی دانشجویی, دانشجوی ایرانی


سه شنبه 94 شهریور 31 :: 9:0 صبح ::  نویسنده : دبیر کانون

شهادت امام محمد باقر بر مسلمین جهان تسلیت باد

ای کاش بر قبرت حرم سازیم امامم 

بر گنبدت پرچم بیافرازیم امامم

آییم پابوس و تو را زوار گردیم

ما بی کسان هم لایق دیدار گردیم




موضوع مطلب :


دوشنبه 94 شهریور 30 :: 12:44 عصر ::  نویسنده : دبیر کانون

جهادی 94 رد پای یار

 

میل به خدمت به مردم و تحمل سختی های آن، نقطه نورانی در باطن انسان است، آن را هرچه می توانید در جان خود گسترش دهید و نگذارید آفت ها، سودجویی، خودنمایی و تنبلی و...آن را گل اندود کند.

مقام معظم رهبری

جهادی اردویی است که توام با اشک ها و لبخندهاست. لبخند هایی از جنس خاک و اشک هایی از جنس فراق، شوخی هایی که بوی دوستان شهیدمان را می داد و اخم هایی که از لبخند هم شیرین تر بود.

جدیت دوستان جهادی مان برای به انجام رساندن پروژه های عمرانی که تعریف شده بود و یا حضور کودکان روستایی ساعت هایی قبل از آنکه معلمان جهادی در روستا حاضر باشند و...

خلاصه همه اش خاطره بود که گذشت...

اما...

امروز دلتنگیم برای بیل و کلنگ، شن و ماسه، کلاس و نقاشی های کودکانه و...

برای اهالی روستا و صفا و خلوص و صمیمیت شان، برای قناعت مردمانی که بهره های زیادی از مطاع دنیا به ظاهر نبرده اند اما دل های مالامال از عشق به خدا و اهل بیت به عنوان سرمایه های عظیم معنوی دارند...

برای دعای پیرزن و پیرمردی که از ته دلشان برای عاقبت به خیری مان دعا کردند...

دلمان تنگی می کند برای لحظه وداعی که کودکان روستا دستان کودکانه شان را به آرامی تکان می دادند و اشک های خود را به پهنای صورت کوچکشان بدرقه راهمان نمودند.

خلاصه بگویم جهادی امسالمان هم گذشت و خشت ها دانه دانه روی هم سوار شدند...

و حال در آلودگی شهر دوباره منتظر نسیمی نشسته ایم...

به امید ظهورش

اللهم عجل لولیک الفرج


برای دیدن سایر عکس ها به ادامه مطلب بروید.



ادامه مطلب ...


موضوع مطلب :


یکشنبه 94 شهریور 29 :: 2:15 عصر ::  نویسنده : دبیر کانون



سرش می‌رفت نماز شبش نمی‌رفت. هر ساعتی برای قضای حاجت برمی‌خواستیم،در حال راز و نیاز و سوز و گداز بود. گریه می‌کرد مثل ابر بهار، با بچه‌ها صحبت کردیم. باید یه فکر چاره‌ای می‌افتادیم، راستش حسودیمان می‌شد.ما نماز صبح را هم زورمان می‌آمد بخوانیم، آن وقت او نافله بجا می‌آورد.تصمیم‌مان را عملی کردیم. در فرصتی که به خواب عمیقی فرو رفته بود،یک پای او را به جعبه‌ی مهمات که پر از ظرف قاشق و چنگال بود گره زدیم.بنده ی خدا از همه جا بی‌خبر، نیمه شب از جایش برمی‌خیزد که برود تجدید وضو کند،تمام آن وسایل که به هیچ چیز گیر نبود، با اشاره‌ای فرو می‌ریزد روی دست و پایش.تا به خود بجنبد از سر و صدای آن‌ها همه سراسیمه از جا برخاستیمو خودمان را زدیم به بی‌خبری:«برادر نصف شبی معلوم است چه کار می‌کنی؟» دیگری: «چرا مردم‌آزاری می‌کنی؟»آن یکی: «آخر این چه نمازی است که می‌خوانی؟» و از این حرف‌ها...!
منبع :کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها) -  صفحه: 118




موضوع مطلب : لبخندهای خاکی, طنزحلال


چهارشنبه 94 شهریور 25 :: 6:0 صبح ::  نویسنده : دبیر کانون


تک تیرانداز

یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقی ها رو در آورده بود. با سلاح دوربین­ دار مخصوصش چند ده متری خط عراقیها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقیها ... چه می کرد.

بار اول بلند شد و فریاد زد: «ماجد کیه؟» یکی از عراقیها که اسمش ماجد بود سرش را از خاکریز آورد بالا و گفت: « منم!»

ترق!!
ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضاء کرد!!! دفعه بعد قناسه چی فریاد زد:«یاسر کجایی ؟» و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت! ! ! ...

چند بار این کار را کرد تا اینکه به رگ غیرت یکی از عراقی­ها به نام جاسم برخورد. فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری پیدا کرد و پرید رو خاکریز و فریاد زد: « حسین اسم کیه؟» و نشانه رفت. اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد. با دلخوری از خاکریز سر خورد پایین. یک هو یک صدایی از قناسه چی ایرانی بلند شد: « کی با حسین کار داشت؟ » جاسم با خوشحالی، هول و ولاکنان رفت بالای خاکریز و گفت:« من !!»

ترق!!

جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید !!! 

 




موضوع مطلب :


چهارشنبه 94 شهریور 11 :: 6:0 صبح ::  نویسنده : دبیر کانون

عکاسی از منظره برای عکاسان حرفه ای و تازه کار به یک اندازه جذابیت دارد. سرمایه های زیادی به صورت مناظر طبیعی مملو از زیبایی و احساس وجود دارند که باید تغییرات فصلی و زمانی را نیز به ویژگی های آنها افزود. برای گرفتن عکس هایی جذاب تر، از نکات کلیدی زیر استفاده کنید.



ادامه مطلب ...


موضوع مطلب :


شنبه 94 شهریور 7 :: 6:0 صبح ::  نویسنده : دبیر کانون

قصه های من و دانشگاه

 

قسمت اول: تغییر!

تغییر بزرگی بود. بزرگ و ناگهانی! فکر نمی کردم شهرستان قبول بشم. همیشه تزم این بود: بهترین دانشگاه نزدیک ترین دانشگاه...!

اوایل فقط محل زندگی ام عوض شده بود. آن هم فقط 4 ساعت دورتر شده بودم. ولی خب سخت بود. اتاقم رو با چند نفر شریک بودم که هر کدوم اخلاق و افکار مختلفی داشتند.کم کم می فهمیدم که با تغییر محل زندگی خیلی چیزهای دیگر هم انگار داره عوض میشه. از افکارم شروع شد. راجع به چیزهایی فکر می کردم که تا آن زمان به ذهنم هم خطور نکرده بود. ظاهرم هم بی نصیب نماند...

دوروبری ها و دوستانم هم عوض شدند. اصلا ملاکم برای دوستی چیز دیگری شده بود. بی قراری هایم هم همینطور، آن اوایل فقط دلتنگ خانه می شدم. و حالا منتظر پنج شنبه هستم.......

قصه از آنجا شروع شد که چون ما ورودی های اول این رشته در دانشگاه بودیم، کلاس هایمان مدتی تق و لق بود. شهرستان هم کوچک بود و بنابراین برای پر کردن وقتمان (البته فقط آن اوایل هدفمان این بود) دست به دامن دانشگاه شدیم. هر برنامه ای که دانشگاه داشت ما آن صف اول نشسته بودیم. از این برنامه به آن برنامه.....از این جشن به آن شب شعر...........

خلاصه میان همه این برنامه ها اتفاقاتی افتاد و ما سر و کله مان به "نهاد رهبری دانشگاه" افتاد. و حقیقتا قصه تازه از اینجا شروع شد.........

این داستان ادامه دارد....

 

 




موضوع مطلب : قصه های من و دانشگاه, دست نوشته های یک دانشجو


شنبه 94 شهریور 7 :: 12:40 صبح ::  نویسنده : دبیر کانون

امام رضا

عده ای با کرمت مجنون و با صفا شدن

خیلی ها از حرمت راهی کربلا شدن

دل که مبتلا میشه

جنسش از طلا میشه 

مرغ کربلا میشه...

میگه برم امام رضا

تا بگیرم یه کربلا...

آقا جون...

یکی بین ازدحام

میگه کربلا می خوام....

یا علی موسی الرضا

چی میشه یه شب آقا مست و هوایی بشم؟...

کرب و بلایی بشم...

کاش می شد منم یه شب غرق عبادت بشم

اهل شهادت بشم...

آقا جون...

خیلی ها مریض دارن شفا میخوان

تو خودت خوب میدونی من از تو کربلا می خوام...

آقا جون...یکی بین ازدحام...میگه کربلا میخوام.........

ولادت با سعادت هشتمین نور ولایت بر همه مسلمانان مبارک

مولودی خوانی سید مهدی میرداماد در شام میلاد امام مهربانی ها

                  حتما ببینید...





موضوع مطلب : ولادت, امام مهربانی ها, شام میلاد, حرم, کربلا


چهارشنبه 94 شهریور 4 :: 1:52 عصر ::  نویسنده : دبیر کانون
<   1   2   3   4   5   >>   >